سبحانسبحان، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

سبحان شاهزاده مامان و بابا

خاطرات تولد

1396/1/20 13:55
نویسنده : مامان و بابا
673 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به پسر خوشگلم امروز میخوام از خاطرات تولدت برات بنویسم 

روز پنج شنبه 95/11/14 رفتم برای چکاپ که تا فشارم رو گرفتن گفتن باید بستری بشی سریع رفتم زایشگاه قلب شما و فشار من چک و خدا رو شکر مشکلی نبود اومدیم خونه و خودمون رو واسه روز شنبه اماده کردیم بعد از ظهر خانم دکتر زنگ زد و گفت حتما باید یه سونو بریم و جواب رو ببریم بیمارستان خلاصه با کلی زحمت یه سونوگرافی پیدا کردیم که سونو که ما میخواستیم انجام بدیم رو داشت متاسفانه اسمش رو فراموش کردم فقط یادمه که کامل بود 200 هزار هم هزینه اش شد..

جواب رو بردیم بیمارستان خدا رو شکر سالم بود باز برگشتیم خونه.

روز شنبه رفتیم بیمارستان حضرت زهرا و بعد از مراحل اولیه بستری شدیم و  شما ساعت 11 به دنیا اومدین و ساعت یک  بعدازظهر شما رو به من دادن خیلی خیلی شبیه خواهرت بودی با کلی جیغ و گریه با ولع تمام ،شیر خوردی و خوابیدی خانم دکتر میگفت که از وقتی دنیا اومدی فقط گریه کردی اتاق عمل رو گذاشته بودی روی سرت خندونکعزیزمی

اون روز و شب رو در کنار زن دایی وحیده و خاله منیژه به سر بردیم و روز یکشنبه ساعت 2 مرخص شدیم و رفتیم خونه اقاجون جعفر روز 95/11/18 برای شنوایی سنجی رفتیم بیمارستان و روز 95/11/20 برای ازمایش تیرویید رفتیم نواب صفوی به همراه مامان جون .توی این مدت  ده روز خونه اقاجون جعفر بودیم نه شب میگذاشتی بخوابیم نه روز همش گریه میکردی بیچاره اقاجون و مادر جون خسته شدن حسابی...

بعد از ده روز برگشتیم خونه و یه هفته خونه خودمون بودیم که از بس گریه میکردی من تنها نمیتونستم مواظبت باشم و همش شیر میخوردی بابا هم کارا خونه رو میکرد و هم از من و شما مواظبت میکرد...

روز 95/11/27 بردیمت بیمارستان عسکریه برا ختنه کردن به همراه مادر جون و بابا که ای کاش نبرده بودیمت اونجا که کلی گریه کردی و بعد از اونم به مدت 24 روز همش یا دکتر بودیم یا تو گریه میکردی به داروی بی حسی حساسیت داشتی پاهات تاول زدن و با پوشاک و کرم و دستمال مرطوب ضد حساسیت هم خوب نشدی..

و بدتر از همه با خوردن اون همه شیر وزن نمیگرفتی دکتر گفت شیر خودتا بهش نده چون فایده نداره و باید از شیر خشک استفاده کنی یه شب تا ساعت 2 نصف شب گریه کردی گذاشتیمت تو ماشین و تا ساعت سه هر چه خیابان بود گشت زدیم ولی فایده نداشت ساعت 3 و نیم نیمه شب برات شیر خشک گرفتیم وقتی خوردی خوابیدی ..کلا شبها همش گریه میکردی..

بند نافت بعد از 4 روز افتاد و حلقه ختنه ات بعد از 5 روز افتاد البته توی این 5 روز یه بار خونریزی کرد که رفتیم بیمارستان باز که اقای دکتر گفت چیزی نیست ..

روز 95/12/21 بیمارستان امام حسین که مخصوص کودکان بود بسترس شدی به مدت 5 روز 95/12/25 مرخص شدیم دلیلش گریه های زیاد و وزن نگرفتنت بود و سرفه های شدید که از خواهرت گرفته بودی توی این مدت فقط از دستهای کوچولوت ازمایش خون گرفتن و سونو از کبد و طحال و کلیه هات و نوار از قلبت و ....هر کار دلشون خواست کردن دریغ از یه کار درست و حسابی شما هیچ فرق نکردی من که همش گریه میکردم شما هم همینطور 

سرفه هات خیلی خطرناک بودن بهت کمک نفس وصل میکردن 

ت بیمارستان بودیم مادر جون زنگ زد و گفت ثنا تب داره و استفراغ مکنه بابا گفت اوردنش با اقاجون پیش خودمون بردیمت دکتر و بابا بردت خونه تا صبح بابا خونه پیش ثنا شیاف و تب بر براش میزاشت و منم تو بیمارستان پیش شما...

روزهای سختی بود خیلی سخت..گریه

دو شب بابا پیشمون بود یه شب مادر جون یه شب

عمه زهرا متاسفانه نمیگذاشتن همراه داشته باشیم

چون اتاق ایزوله بود ولی خودشون هر کار دوست داشتن میکردن گریه

 

از هرچی دکتر و بیمارستانه متنفرم چون هیچ 

جواب درست و حسابی به ادم نمیدن ...

 

خدا رو شکر از دست دکترا فرار کردیم واقعا برا خودمون

و کشورمون متاسفم که هیچ کس به فکر هیچ کس

نیست فقط باید پارتی داشته باشی وگرنه باید بری بمیری

 

خلاصه اینکه سال 95 با تمام اتفاقای خوب و بدش تموم شد...

دوشنبه 30 اسفند ساعت 13.58.40سال تحویل شد..

روز سه شنبه ساعت 5 بعد از ظهر یهویی رفتیم

مسافرت ماهشهر خونه عمه زهره..

دوست بابایی که تو بیمارستان قلب تکنسین اتاق عمله گفته بود

که از اصفهان برین یه جایی که هواش شرجیه احتمالا حال شما

بهتر بشه و دیگه سرفه نکنی که همینم شد و شما اونجا

خیلی بهتر بودی ولی همش هوا بارونی بود از خونه بیرون

نرفتیم روز اخر یکم رفتیم پارک به خاطر ثنا جون....

الان که این پست رو مینویسم

سبحان جونم .3 ماه و 15 روز سن داره...

عکسا تو ادامه مطلب...

 

 

 

 

 

 

توی بیمارستان و به خاطر افتاب عکسات یکم بد افتاده ...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دسته گل که بابا واسمون اروده بود ممنون بابایی 

 

 

ازمایشگاه نزدیک خونمون که ازت خون گرفتن گریه

95/12/16

 

 

 

تو بیمارستان اتاق رگ گیری که چقدر گریه کردی

قربون اون دستای کوچولوت بشم 

به قول ثنا جون انگشتات انقدر باریک و کوچولو بودن

که بهت میگفت مامان مثل ماکارانیه

 

 

 

 

 

اتاق ایزوله و هنگام رفتن سرم به بدنت

 

 

 

من 4 ساعت تمام روی این تخت نشستم و پد ادار

رو گرفته بودم تا شما ادرار کنی بدیم ازمایش دیگه داشتم

تموم میکردم خود پرستاره اومد گفت تو اینطوری داغون میشی که 

ولی عزیزم و به خاطر تو  ثنا جون حاضرم جونمم بدم

 

 

 

فدای مظلومیتت

95/12/22

 

 

 

 

چقدر تو گریه کردن و نفس کم اوردن و سرفه های

شدید لعنتی اون اتل دستت رو که برای سرم بسته

بودن به دستت رو زدی تو صورتت دیگه مجبور شدم یکی

از پارچه هایی که دنبالم بود رو ببندم روی اتل ولی باز میزدی و درد میگرفتگریه

خیلی اذیت شدی بمیرم برات

 

 

 

و دستگاه اکسیژن

 

 

 

بعد از اومدن به خونه زنگ زدم به مادر جون و خانم دایی جون سعید

گفتم پاشید بیان کمک که من دیگه هیج جایی رو نمیبینم

دارم میمرم از خستگی اونا هم اومدن خدا خیرشون بده

خیلی بهم کمک کردن من که دیگه خوابیدم بیهوش افتادم..

تا دو هفته افسرده بودم صدای گریه ات میومد میخواستم فرار کنم 

​عکس پایین جمعه 95/11/27

 

 

این جا هم خونه عمه زهره روز سوم عید نوروز 96

 

 

 

 

 

 

اینجا هم روز چهارم عید نوروز تو خواب میخندیدی 

فدای لبخندت ایشالله هیچ وقت خنده از رو لبت نره

 

 

 

دو تا عکس پایین تو راه برگشت از ماهشهر کلاهت رو سفت

گرفتی دستت و تو ماشین خوابیدی

 

 

 

 

 

تولد مامان جون روز 6 فروردین

ثنا جون و سبحان جون

سبحانم که کلی تعجب کرده بود عزیزم

ثنا جون هم از خوشحالی بالا پایین میپرید..

فداتون

 

 

عزیزم دوستت دارم

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)